♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
صبح از خواب بیدار میشوی و صورت نشسته زره جنگ میپوشی و آغاز به جنگیدن میکنی
با لشکرِ غمها
لشکرِ دلتنگیها
لشکرِ نگرانی های آینده
لشکرِ خاطرات
لشکرِ گذشته
لشکرِ نیازهای عاطفی
لشکرِ مادیات
یک روزهایی آدم به خودش میآید و میبیند آنقدر درگیر جنگ بوده که خودش را فراموش کرده است
وسطِ این همه جنگ
یک روز دلمان برای خودمان تنگ میشود
به آینه نگاه میکنیم و بعد خودمان را میبینیم که با بُغض میگوید که
فلان فلان شده ، مگر برای من نمیجنگی؟ پس چرا من را نمیبینی؟
چرا من را فراموش میکنی؟
چرا وسطِ جنگ من را گُم میکنی؟
چرا اصلاً به من شمشیر میزنی؟
الحق که بدترین نوع دلتنگی این است که آدم دلش برای خودش تنگ شود
یک روزهایی باید زره را از تن در بیاوریم
دستِ خودمان را بگیریم و ببریم گردش به صرفِ بستنی و چلوکباب
بی هیچ جنگ و هیاهو